لباسي از خيالت بافتم و به تن کردم ... :
پيرزن، لباسي از خيال فرزند بافته و به تن کرده و با خيال او ديگر تنها نيست.
به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگهاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، بلاگر "خيالباف" به نشاني
http://www.khialbaf.blogsky.com داستاني كوتاه با همين عنوان نوشته است كه در ادامه ميخوانيد:
شب از نيمه گذشته است. پيرزن، فانوس تنهايياش را به سينهي ديوار گلين ميآويزد و به اميد بازگشت، در را مثل هميشه باز ميگذارد.
سوز سرما، در تمام وجودش نفوذ کرده است. با دست ناتوانش، غبار نامرئي قاب عکس را براي هزارمين بار پاک ميکند و ترانهاي سوزناک را با صدايي لرزان، زير لب زمزمه ميکند. سپس با خودش ميگويد:
«پسر عزيزم! نميدونم الان کجايي؛ چيکار ميکني؛ مدت زياديه که تو رو نديدهام؛ منتظرم که بيايي؛ تا به آغوش بگيرم و ببوسمت. عزيزم! نميدونم چند روز و چند ماه و چند ساله که رفتي. همه ميگن: 14 ساله گذشته. واسهي من، هر لحظهاش هزار سال بوده. ميگن: تو ديگه برنميگردي. ميگن که من - فقط - يه خيالبافم. بذار؛ هرچي دلشون ميخواد بهم بگن. ديوونه يا هرچي که دوست دارن، بهم بگن. اما، من، تو رو، خيالتو، بودنتو، نبودنتو، با همهي وجودم دوست دارم. من، مرزي بين خيال و واقعيت نميبينم. اگه مرزي هم بوده، من، اونو شکستم. من، لباسي از خيالت بافتم و به تن کردم؛ تا هميشه از عطر وجودت معطر بشم. بيا عزيزم؛ زودتر بيا! تا دعا کنم؛ خوشبوترين عطر دنيا، مال لباس تو باشه » . . .