نيمايوشيج :
جغدي پير
هيس ! مبادا سخني ، جوي ، آرام
از بر دره بغلتيد و برفت
آفتاب از نگهش سرد به خاك
پرشي كرد و برنجيد و برفت .
در همه جنگل مغموم دگر ،
نيست زيبا صنمان را خبري
دلربايي ز پي استهزا ،
خنده اي كرد و پس آنگه گذري .
اين زمان بالش در خونش فرو ،
جغد بر سنگ نشسته است خموش ،
هيس ! مبادا سخني ، جغدي پير ،
پاي در قير ، به ره دارد گوش .